درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنها و آدرس farima.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 12918
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


تنهاترین تنها
دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 9:49 ::  نويسنده : فریما       

مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحويكه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي ‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.

موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم.

مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي.

فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.

خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم ...

مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست‌هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم.
داداش گفت: چرا گريه مي‌كني؟ گفتم آخه من يه دخترم !!!!!



شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 23:27 ::  نويسنده : فریما       

دوست داشتنی ترین اسامی در زندگیتون از بدو تولد تا کنون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظر جواب هاتونم دوستان گلم



شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 20:46 ::  نويسنده : فریما       
وقتی کسی را دوست داری،گفتن آسان تر است،شنیدن آسان تر است، بازی کردن آسان تر است ُ کار کردن آسان تراست .

وقتی کسی تو را دوست دارد خندیدن آسان تر است .

واگر تنهای تنهایی به مرگ فکر کردن از همه چیز آسان تر است.



شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 20:41 ::  نويسنده : فریما       
 

زن 36ساله بخاطر بی شوهری با خودش ازدواج کرد!!

به تازگی خبر ازدواج یک زن با خودش، باعث تعجب عده ای از مردم امریکا شده است...
ماجرا از این قرار است که یک زن 36ساله پس از اینکه از همسرش جدا شده و سالها با سه فرزندش زندگی می کرد بخاطر تنهایی تصمیم گرفته بود که ازدواج کند اما شخص خاصی برای ازدواج با او پیدا نشد. سرانجام تصمیم گرفت که با خودش ازدواج کند.


او در این مورد می گوید: من فکر میکنم شخصی نبوده که لایق زندگی کردن با من باشد و از اینکه با خودم ازدواج کردم خوشحالم زیرا الان یک انسان خاص و ویژه شده ام.
در مراسم ازدواج او حدود 50 مهمان حضور داشتند از جمله پدر و مادر و فرزندانش.

تواين دنياي ديوونه ي ديوونه همه چيز ممکنه يکي با خودش ازدواج ميکنه ، يکي با عکس خودش يکي با ديوار برلين ازدواج مي کنه و يکي با برج ايفل يکي با سگش ازدواج مي کنه و يکي دیگه با الاغش

 

به گزارش فارس در تازه ترین نوع ازدواجهای آمریکایی این زن  که اهل شهر سیاتل است با الاغ مورد نظر خود ازدواج کرده است

این زن درخصوص این اقدامش گفت که من پس از دلدادگی فراوان و تجربه بی نظیر رابطه با این حیوان تصمیم به ازدواج با الاغ خود نمودم

البته این آخرین مورد ازین نوع ازدواجها نیست چندی پیش لیندا یک زن امریکایی نیز با سگ خود ازدواج کرد

یعنی  يک شخص می تونه با خودش ازدواج کنه 

نظر شما چیه؟ 

 



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 23:22 ::  نويسنده : فریما       

اگه اومدی تو نظر ندادی خیییییلی نامردی!!!



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 23:19 ::  نويسنده : فریما       

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 23:16 ::  نويسنده : فریما       

در زمانهای بسیار دور زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، همه
فضیلت ها در همه جا شناور بودند. روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند
ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک.
همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم
میگذارم... من چشم میگذارم... و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال
دیوانگی بگردد همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش
را بست و شروع به شمردن کرد یک، دو، سه...

همه رفتند و در جایی پنهان شدند...

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت.

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت
و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتادونه، هشتاد...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره سردرگم بود و نمیتوانست
تصمیم بگُیرد و جای تعجب هم نیست زیرا همه میدانیم که پنهان کردن
عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید نود و پنج، نود و شش، نود
و.....
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید بربالین یک بوته ی گل سرخ
وپنهان شد.
دیوانگی فریاد زد "دارم میام" و او اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا
تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان
بود. هوس در مرکز زمین بود. یکی یکی همه پیدا شدند به جزعشق، او از
یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت درگوشش زمزمه می کرد تو باید فقط عشق را پیدا کنی او پشت
بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه ای خشک از تنه ی درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن
را در بوته ی گل سرخ فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد
.
عشق از پشت بوته بیرون آمد، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و
ازمیان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.

دیوانگی گفت: من چه کردم ؟ چگونه میتوانم تو را درمان کنم ؟

عشق پاسخ داد تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی
راهنمای من باش.
«این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است ودیوانگی همواره در
کنار اوست»



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : فریما       

 

 

 دیـشـَـب وَقـتـی آن پَـیـآم "دوسـتَـت دآرَم" بـه دَسـتَـ ـم رِسـیـد
دَر جـآیی دور اَز ایِن اتـآق و ایـن شـَهـرو ایـن آسـِمـآنِ بـآرآنـی بـودَم
دُرُسـت مـ ـو قـِعـِ نـِوِشـتَــن "مـَـن بیـشــتَـر
پـَیـآم دیـگـَری آمـَد : "اشتـِبآه شُـد

 

f732ba700f04772a0ba086a49ea7899c-300 



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 12:21 ::  نويسنده : فریما       


داستان جالب و آموزنده - www.radsms.com

 

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود

کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:

((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند

و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد ؟


برادر زاده او تصمیم گرفت ، آن را اینگونه تغییر دهد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه !

برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم.

نه برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد

و آن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .

برای برادرزاده‌ام؟ هرگز . به خیاط . هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .

برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز . به خیاط ؟ هیچ . برای فقیران . »

 

نکته اخلاقی:

 

 

به واقع زندگی نیز این چنین است‌:

 

 

او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد

 

 

که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست

 

 

و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.

 

از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست …



پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : فریما       

 
 

 

نامه عاشقانه خيلي جالب حتما بايد تا آخر بخوني

 


نامه عاشقانه خيلي جالب حتما بايد تا آخر بخوني تا متوجه بشي

 

1- محبت شديدي كه صادقانه به تو ابراز ميكردم

 


2- دروغ و بي اساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو

 


3- روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را مي شناسم

 


4- به پستي و دورويي تو بيشتر پي ميبرم و

 


5- اين احساس در قلب من قوت ميگيرد كه بالاخره روزي بايد

 


6- از هم جدا شويم و ديگر من به هيچ وجه مايل نيستم كه

 


7- شريك زندگي تو باشم و اگرچه عمر دوستي ما همچون عمر گلهاي بهار كوتاه بود اما

 


8- توانستم به طبيعت پست و فرومايه تو پي ببرم و

 


9- بسياري از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم

 


10- اين خودخواهي ، حسادت و تنگ نظري تو را هيچ كس نميتواند تحمل كند و با اين وضع

 


11- اگر ازدواج ما سر بگيرد ، تمام عمر را

 


12- به پشيماني و ندامت خواهيم گذراند . بنابراين با جدايي ازهم

 


13- خوشبخت خواهيم بود و اين را هم بدان كه

 


14- از زدن اين حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش

 


15- اين مطالب را از روي عمق احساسم مينويسم و چقدر برايم ناراحت كننده است اگر

 


16- باز بخواهي در صدد دوستي با من برآيي . بنابراين از تو ميخواهم كه

 


17- جواب مرا ندهي . چون حرفهاي تو تمامش

 


18- دروغ و تظاهر است و به هيچ وجه نميتوان گفت كه داراي كمترين

 


20- تو و يادگار تلخ

 

ت را فراموش كنم و نمی توانم قانع شوم كه

 


19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همين سبب تصميم گرفتم براي هميشه

 


21- تو را دوست داشته باشم و شريك زندگي تو باشم .

 

 

و در آخر اگر ميخواهي ميزان علاقه مرا به خودت بفهمي از مطالب بالا فقط شماره هاي فرد را بخوان!!!



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد